تو با من چه کردی که با او کنی...


نترسم که با دیگری خو کنی 

تو با من چه کردی که با او کنی...

یادمان باشد...


یادمان باشد وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم

در برابرش مسئولیم 

در برابر اشکهایش 

شکستن غرورش

لحظه های شکستنش در تنهایی 

و لبحظه های بی قراریش

و اگر یادمان برود...

در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد.

عینک!




گفتند عینک سیاهت را بردار ... دنیا پر از زیبایی است عینکم را برداشتم ؛ وحشت کردم ... از هیاهوی رنگها ؛ آدمها هزار رنگ می شوند ...

عینکم را بدهید ... می خواهم به دنیای یک رنگم پناه ببرم...

یک جایی می رسد ...



یک جایی می رسد که آدم دست به خود کشی می زند ؛

نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند ... نه !!! قید احساسش را می زند 

یک وقتهایی...



همیشه نمی شود خود را به بیخیالی زد و گفت : تنها آمده ام ؛ تنها می روم ...

یک وقتهایی شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای کم می آوری ...

دل وامانده ات یک نفر را می خواهد که در نهایت تنفر ؛ عاشقانه دوستش داری...