ما و مادربزرگم...

مادربزرگم در طی یک اسباب کشی جمع وجور به شهری که ما توش زندگی می کنیم نقل مکان کرده...

ازاین اتفاق خیلی خیلی خوشحالم اما تازه گیا یه مشکل بزرگ برامون به وجود اومده اینکه مادربزرگم چون قبلاً با دایی کوچیکم زندگی می کرده و دور و ورش شلوغ پلوغ بوده حالا از ما هم توقع داره هرروز بریم بهش سر بزنیم و اگر نریم در حد لالیگا ازمون ناراحت میشه اگر شما بیخیال دنیا نشده باشید حتماً متوجه میشید که الان این مشکل چقد بزرگه چون فقط یه نمونه‌اش من از صبحش کلی کار دارم و وقتی از سرکار میایم دور از جون شما عینهو میت‌ها می‌شم ولی با این وجود سعی می کنم که در هفته حداقل دو روز به دیدن مامانی برم ولی بازم ازم دلخوره اما باید چاره‌ای اندیشید باید ببینیم چکار کنیم که مادر بزرگم متوجه بشه واقعاً سر زدن بهش اونم کل هفته بسیار سخته و اگر عادت به این ماجرا بکنه بعدها کارمون سختر هم میشه ...

مامان بزرگ عزیزم منو ببخش که این توقع کوچیک تو باعث کلگی بزرگ من شده اصن همش تقصیر خودمه از تمام حرفای بالا پشیمونم ببخشید...

مـــــــــــــن مــــــــامــــــــانی جـــــــــونــــــمـو خیــــــــلـی دوســــــــــــــــــــــــــــت دارم بــــــــوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس